پسرم وقتی به دنیا اومد خیلی نحیف و ضعیف بود، همه میدونن اسمی که خداوند برای او در نظر گرفته بود باعث حیات دوباره ی یدالله شده بود! به همین دلیل هر زمان، هر جایی با خودم یدالله رو میبردم باید خیلی می پوشاندمش! اینقدر لباس تنش میکردم و پتو دورش میپیچیدم تا به گفته ی دکتر، سینه پهلو نکنه!
یه بار وقتی برگشتم خونه و از لای پتو بیرونش آوردم، متوجه شدم دست راستش بخاطر اینکه هوا نخورده، کپک زده بود ?
وقتی کمی بزرگتر شد، از من پرسید:مامان چرا کف دست من اینطوریه؟ چرا قرمزه همیشه؟ ?
بهش گفتم:عزیزم وقتی بزرگتر شدی برات میگم چرا اینطور شدی❤️
بزرگ که شد، دوباره پرسید:مادر بالاخره ماجرای دست من چیه؟ ?
اتفاقی که براش افتاده بود رو گفتم!دیدم رفت تو فکر ?گفتم به چی فکر میکنی عزیزم؟!
گفت:دارم فکر میکنم شما برای محافظت از من چه کارهایی کردی و چه سختی هایی کشیدی!
گفتم:این وظیفه ی من بوده پسرم!با یه حالتی لبخندی بهم زد و چیزی نگفت!
آن زمان متوجه لبخندش نشدم! اما وقتی شهید شد! یه بار اومد به خوابم و گفت:مادر به همه بگو با دست راستم که تو بچگی برای حفاظت از من سختی کشیدی و قرمز شده، فردای قیامت با همین دست شفاعت میکنم?
‘به روایت مادر شهید’
❤️انتشار به مناسبت سالروز ولادت١٣6٧/١١/١❤️